پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

عزیز دل مامانی پسره.هورررررررررا

فرشته کوچولوم ، پسرم .... امروز رفتیم سونو با بابایی دکتر اول صدای قلبتو برامون گذاشت و کلی ذوق کردیم و بعدش خانم دکتر بعد از کلی جست و جو گفت خدا به ما یه گل پسر هدیه داده....پسرم نفسم عشقم .....توی مانیتور دیدمت درسته که خیلی ازش چیزی نفهمیدم ولی با توضیحات دکتر  سر و چشمو لبای خوشکلت دیدم فیلمشم گرفتم که وقتی بزرگ شدی خودتم ببینی .... ایشالا قلبت صد و بیست سال برات بزنه نازنینم.... ...
23 خرداد 1391

خاطره سرکلاژ

  سلام کوچولوی نازم من عمل کردم و خدا رو هزار بار شکر حال هر دومون خوبه خوبه...  اینم خاطره عمل: چهارشنبه صبح باباییت مرخصی گرفت و ساعت هشت رفتیم بیمارستان البته مامان بزرگتم همراه ما اومد رفتیم بخش زنان و زایمان و یه پرستار از مامانیت یه آزمایش خون گرفت و یه چند تا سوال پرسید و بعد لباس بهم داد و گفت دکتر ساعت دوازده میاد برای عمل شوشو هم به خاطر اینکه من خیلی استرس داشتم و میخواستم که پیشم باشه اتاق خصوصی گرفت و اومد پیشم و تا ساعت دوازده همش باهام شوخی میکرد خلاصه کلی تلاش خودشو کرد که من آروم شم ولی من در حد مرگ استرس داشتم زنگ زدم دوستم( همون که اونروز اومد رفتیم جواب آزمایش گرفتیم ) بیاد پیشم،خلاصه اونم اومد و هر جور ب...
29 ارديبهشت 1391

اولین سونوگرافی...

سلام عزیز دل مامان... مامانی امشب رفتم دکتر برای اولین سونو دکتر بهم گفته بود آخر هفته هشت بیام ولی من که طاقت نداشتم امروز اومدم وقتی دکتر سونو کرد گفت ساک تشکیل شده منم که چیزی نمیدونستم خوشحال بودم که همه چی خوبه تا اینکه..... وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به یکی از دوستام و اونم از پرسید قلب تشکیل شده یا نه...دکترم که فقط گفت ساک تشکیل شده برو ماه دیگه بیا .. وای مامانی دارم میمیرم نکنه زبونم لال... حالا میخوام آخر هفته باز برم دکتر ببینم چی میگه...   قربونت قلب کوچیکت برم...ایشالا به زودی صداشو میشنوم.... ...
7 اسفند 1390

امروز فهمیدم اومدی تو دلم فرشته کوچولوم.....

سلام عزیز دلم امروز پر از استرس و هیجان بود صبح ساعت6 پاشدم بی بی چک گذاشتمو مثل دفعه ها قبل منفی بود ولی باز یک حس غریبی میگفت برم آز بدم خلاصه رفتنم آز دادمو قرار شد عصر برم نتیجشو بگیرم از بس که امروز عصبی بودم  با باباییت دعوام شد حسابی منم عصر با دوستم رفتم که جوابو بگیرم دل تو دلم نبود ،قلبم داشت از تو حلقم میومد بیرون...اصلا یه وعضی... خلاصه رفنیم پذیرشو قبضو دادیم....من طافت نیوردم به خانمه گفتم:میشه شما جوابشو بگین؟؟؟؟ خانمه یه نگاهی کرد گفت دوست داری چی باشه؟منم گفتم تو رو خدا بگین مثبته... خانمه هم گفت مبارکه...من یه جیـــــــــــــغی کشیدم پریدم بغل دوستم کل بیمارستان داشتن مارو نگاه میکردن منم ذوق مرگ شده بو...
2 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد